داستان های کودکانه
داستان گربه و صداها
گربهی کوچولویی به اسم نارنگی، وقتی صدای بلند میشنید، فرار میکرد زیر مبل.
ولی مامانش همیشه بهش میگفت:
«نارنگی جون، بیا بغل من. وقت...
داستان درختِ صبور
درخت کوچولوی سبزی وسط باغچه بود.
باد شدیدی وزید، شاخههاش تکون خوردن، برگهاش لرزیدند.
درخت با خودش گفت:
«من ریشه دارم. زیر خاک محکم...
داستان لاکپشت و لاکش
لاکپشت کوچولو وقتی صدای ناآشنا شنید، زود رفت توی لاکش.
اون همیشه وقتی میترسید، همین کار رو میکرد.اما اون روز، توی لاکش به خودش ...
داستان چراغِ کوچولوی زیر پتو
شب شده بود. صدای باد میآمد و گاهی یه صدای بلند از دور.
نینی کوچولو خودش رو توی پتو قایم کرده بود.
اما یادش اومد که یه چراغ کوچک دار...
داستان کوهِ مهربان و پرندهی کوچولو
روزی روزگاری، پرندهی کوچولویی توی جنگل سبز زندگی میکرد.
یه روز صدای بلندی آمد. پرنده ترسید و به آسمون نگاه کرد.
ابرهای خاکستری توی ...
قصهی خورشید کوچولو
روزی روزگاری، خورشید کوچولویی توی آسمون بود.
یه روز، ابرهای خاکستری آمدند و آسمون را تیره کردند.
خورشید کوچولو ترسید، ولی یادش اومد ک...





